زهرا جون مامان زهرا جون مامان ، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره

زهرا کوچولو مسافر کربلا

آي قصه قصه قصه ....

يكي بود ، يكي نبود . زير گنبد كبود، مادر بزرگي بود مثل همه مادر بزرگها عاشق نوه هاش . يك شب جمعه قصد كرد برود مسجد و بعد نماز دعاي كميل بخواند. بعد از نماز مغرب ديد يك ني ني كپل و با نمك و با مزه آمده مسجدشان كه تا حالا شبها اونجا نيامده بود. مادربزرگ قصه ما جانمازش را از صف دوم جمع مي كرده و به صف آخر (صف هشتم نهم ) ، كنار ني ني تپله نقل مكان مي كند . از ان طرف هم ني ني جان ، جانماز و مهر و تسبيح نمازگزارهاي بغلي را به هم مي زند و مامان جانش مجبور مي شود با ايشان تشريف ببرد يه صف عقب تر از صف آخر ! بعد از نماز مادربزرگ با ني ني بازي مي كند تا مامان ني ني نمازش را بخواند و بعد از آن ني ني براي سوخت گيري ! از پيش مادربزرگ مي رود. دعاي كميل ...
3 شهريور 1392

دخترك كم كم بزرگ مي شود -٣

زودتر از آنچه انتظار داشتم اتفاق افتاد .... دخترك ميز تلويزيون را كشف كرد ! پانوشت : دخترك خودش را به ميز تلويزيون رسانده بود ، روميزي طبقه پايين را كشيده بود و دهانش براي خوردن قوطي گل هاي خشك كه روي آن قرار داشت، مهيا كرده بود كه من رسيدم . چند لحظه بعد هم هديه مادري يعني گل دان چيني دوست داشتنيم را كه آن هم در طبقه پايين ميز تلويزيون است نشانه رفت كه سو قصد نافرجام ماند خدا رو شكر !
2 شهريور 1392

من هنوز بچه مدرسه ای هستم !

نزدیک به یک دهه از دوران دانش آموزیم می گذرد و من هنوز وجودم لبریز از شور می شود وقتی یاد روزهایی می افتم که بی صبرانه منتظر نتیجه آزمونهای مرآت بودیم ، چه هیجانی داشتم آن لحظه ای که نتایج می آمد  می آمد  و چه کیفی می کردم از اینکه در درسهای عمومی در مدرسه اول شده ام یا فلان درصدم در کل شرکت کنندگان رقیب نداشته یا ..... چقدر حال می کردم آن روزها با این چیزها و چقدر دلم باز می شد و روحم تازه می گشت !!!! و حالا همان شور ، همان هیجان و همان لذت را دوباره تجربه می کنم ، در روزهایی که دخترک را برای پایش سلامت می بریم و یا روزهایی که از دکتر مرندی وقت داریم. چقدر هیجان دارم ! دوست دارم زودتر بدانم وزن دخترک چقدر شده ، تند تند حساب کنم توی دو م...
31 مرداد 1392