آي قصه قصه قصه ....
يكي بود ، يكي نبود . زير گنبد كبود، مادر بزرگي بود مثل همه مادر بزرگها عاشق نوه هاش . يك شب جمعه قصد كرد برود مسجد و بعد نماز دعاي كميل بخواند. بعد از نماز مغرب ديد يك ني ني كپل و با نمك و با مزه آمده مسجدشان كه تا حالا شبها اونجا نيامده بود. مادربزرگ قصه ما جانمازش را از صف دوم جمع مي كرده و به صف آخر (صف هشتم نهم ) ، كنار ني ني تپله نقل مكان مي كند . از ان طرف هم ني ني جان ، جانماز و مهر و تسبيح نمازگزارهاي بغلي را به هم مي زند و مامان جانش مجبور مي شود با ايشان تشريف ببرد يه صف عقب تر از صف آخر ! بعد از نماز مادربزرگ با ني ني بازي مي كند تا مامان ني ني نمازش را بخواند و بعد از آن ني ني براي سوخت گيري ! از پيش مادربزرگ مي رود. دعاي كميل ...
نویسنده :
مامان فاطمه
2:45